انديشه ي سياسي در يونان باستان
انديشه ي سياسي در يونان باستان
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي
زهومروس تا سقراط: هومروس در حماسه هاي خود، نخستين مراحل جامعه يوناني را وصف کرد. به شرحي که سيمور(3) و کلر(4) نوشته اند، [7]جامعه يوناني در آن مرحله ها نظامي « نيمه قبيله اي- نيمه زميندار» داشت. به نظر ارسطو، در آن جامعه، پادشاهي که از طرف مردم انتخاب مي شد، فرمانروا بود. اما ژانه(5) در انتقاد اين نظر گفته است که شاهان قبيله اي در همه جا رهبراني فرهومند به شمار مي رفتند و به استناد حقي الهي، سلطنت مي کردند.[8]
اقتدارات شاه بسيار وسيع و شامل اقتدارات کاهن و قاضي و سردار جنگي بود. «سلطنت برنظام پدر سالاري تکيه داشت. شاهان«شبانان» ناميده مي شدند، و کار اصلي ايشان تأمين آسايش و ايمني مردم بود.»[10]
شاهان از راهنمايي مجلس شيوخ و گاهي مجلس عمومي که از آن همه مردم بود، برخوردار مي شدند. ولي اين دو مجلس صرفاً مجلسهايي مشورتي به شمار مي رفتند. آيس خولوس(7)( اشيل) (225-456 پ.م.) سيرتمدن را به صورتي که لوکرسيوس در پنج قرن بعد، وصف کرد، پيش نهاد.[11]
هرودوتوس در کتاب سوم تاريخ خود اشکال سه گانه حکومت:
«يکه سالاري»(Monarchy) و «چندسالاري»(Oligarchy) « مردم سالاري»(democracy) را مورد بحث قرار داد. اين بحث گرچه به صورت مکالمه اي است بين چندايراني، ولي مسلماً موضوعاتي يوناني است.
ژانه اين بحث را نخستين بحث تاريخي درباره انواع حکومت شمرده است.[12]
سقراط: از آنچه درباره سقراط(469-399 پ.م) مي دانيم، مي توانيم حدس بزنيم که او نيز مانند سوفسطائيان مفهوم «قانون طبيعي»(natur al law) را در مقابل « قانون انساني»(human law) نهاد و با اين کار، در هموار کردن راه پژوهشهاي بعدي در زمينه «خاستگاه سازمانهاي اجتماعي» مؤثر افتاد.[13] سقراط باروش منطقي خود، مفاهيم اجتماعي را تحليل کرد.« او بود که فلسفه را به حوزه اخلاق و سياست کشانيد و اخلاق را از روش و اعتبار علمي برخوردار ساخت.»[14] ولي چون با نظام پردازي- Systematiz ation) مخالف بود و نظامهاي فلسفي را به سخره مي گرفت، در حوزه امور اجتماعي بررسي منظمي نکرد. به قول ژانه، «وظايف عمومي را با همان روشي که دربررسي وظايف خصوصي به کار مي برد، مورد تحقيق قرار داد، بي آنکه نظريه اي انتزاعي به وجود آورد.»[15]
جمهوريت... محصول کوششي است براي تبيين طبع انساني از راه روان شناسي، سراسر آن براين اصل استوار است که همه نهادهاي جامعه مانند: سازمان طبقه اي، قانون، دين، هنر وجز اينها از نفس انساني نشأت گرفته اند. [17]جمهوريت نشان مي دهد که دولت يا جامعه به چه چيزهايي نيازمند است وچگونه مي توان اين نيازها را بدرستي برآورد. [18]به نظر افلاطون دولت يا جامعه براي ارضاء نيازمنديهاي متنوع انساني و براثر تقسيم کار به وجود آمده است. دولت مجموعه اي از افراد است که نيازهايي دارند و در رفع آنها مي کوشند. انسان سه نياز اصلي دارد: نياز به خوراک، نياز به خانه، نياز به پوشاک. پس جامعه بايد دست کم شامل چهار يا پنج تن باشد و به سه کار اساسي پردازد: کشتکاري، خانه سازي، بافندگي وکفشدوزي. اين سه کار اساسي وقتي بدرستي تحقق مي پذيرند و به صورتي تخصصي درمي آيند که وسايل آنها فراهم باشند. از اين رو، درودگر و آهنگر وچوپان نيز ضرورت دارند، بازرگان نيز لازم است تا کالاهاي اضافي را به جامعه هاي ديگر برد و آنچه مورد حاجت است، از آن جامعه ها بياورد. تجارت مستلزم دريانوردي است. پس دريانوردان نيز مورد نيازند.
به اين ترتيب، جامعه ابتدايي جامعه کوچک ساده اي بود واجد تقسيم کار و تخصص و برخوردار از آزادي و کامروايي.[19] جامعه ابتدايي افلاطون به جامعه ابتدايي روسو که در گفتار در خاستگاه نابرابري انسانها تشريح شده است، شباهت دارد. ولي از آن پيچيده تر است.
جامعه ابتدايي صرفاً به نيازهاي جسماني مي پرداخت. از اين رو جامعه اي بس ناقص و در حکم «شهر خوکان» بود. اما در جريان زمان براثر افزايش ثروت، برتجمل دست يافت. چيزهاي جديدي مورد حاجت قرار گرفتند، و براي رفع نيازهاي جسماني و روحاني جديد، اصنافي چون آشپزان و آرايشگران و خدمتگاران و پزشکان و آموزگاران و پيکرنگاران و پيکرتراشان پديد آمدند. و نيز براي تأمين وسايل لازم، بسط خطه دولت و در نتيجه جنگ ضرور شدند، وصنف سپاهي به وجود آمد.[20] پس بر فاصله گروهها و طبقه ها افزوده شد، و دولت که همان جامعه است، رو به پيچيدگي رفت.[21]
نظر افلاطون درباره ظهور جامعه- با آنکه مورد دفاع کساني چون نتل شيپ قرار گرفته است- [22]در خور انتقاد است. نظر او مانند نظريه «ميثاق اجتماعي»(Social Contract) رو سو، به اين است که انسان به برکت خردخود، لزوم تخصص و تقسيم کار اجتماعي را دريافت و دست به ايجاد جامعه زد. چنين نظري مستلزم اعتقاد به تقدم شناخت بر آزمايش است، و نادرستي اين اعتقاد بارها از زمان هيوم تا عصر حاضر به اثبات رسيده است. تقسيم کار، محصول خردانساني نيست، بلکه ضرورت زندگي از آغاز تاکنون، تقسيم کار را بر انسان تحميل کرده است. حتي برخي از جانوران پست تر از انسان، اصل تقسيم کار را به کار مي بندند.[23] با آنکه عوامل جغرافيايي و اقتصادي و سياسي، نفوذ عظيمي در تحقق و تسريع جامعه پذيري و تکامل اجتماعي انسان داشته اند، هيچيک از اين عوامل علت اصلي پيوستگيهاي انساني نيستند، علت اصلي، ساختمان زيستي انسان است.[24] با اينهمه، بايد تصديق کرد که افلاطون به فراخور اوضاع عصر خود، طرح روشني از چگونگي ايجاد سازمان اجتماعي به دست داده است.[25]
بارکر(10) در انتقاد فلسفه سياسي افلاطون، نوشته است که اين حکيم، مطابق قواي سه گانه روان، جامعه را به سه طبقه تقسيم کرده است: طبقه مولد ثروت( قوه شهوي)، طبقه سپاهي( قوه غضبي) و طبقه حاکم(قوه عقلي). اما نه مانند کردن جامعه به روان، کاري درست است و نه روانشناسي عصر افلاطون اعتبار علمي دارد.[26]
افلاطون در رساله نواميس آغاز جامعه انساني را به شيوه اي ديگر تشريح کرد وتا اندازه اي واقعيتهاي تاريخي را درنظر گرفت.[27] جامعه انساني دستخوش «نظام دوري»(Cyclical system) است. تمدني به اوج مي رسد و افول مي کند. در پي آن تمدني ديگر فرامي آيد و همان راه را مي پيمايد، چنانکه تمدني بسيار عظيم براثر طوفاني ( از آن گونه که در تورات ذکر شده است) از ميان رفت، وپس از آن گروهي از شبانان کوهستاني بنياد تمدني ديگر را نهادند.[28] انسان از ديرباز -پيش از همه تمدن ها- بوده است.« هر کس بايد دريابد که نژاد انسان يادير زماني پيش پديد آمد و يا به هيچ روي آغاز و انجامي ندارد و هميشه بوده است وخواهد بود.»[29] ابتدا [ در مرحله اول]- زماني که انسان شباني مي کرد وتنها از پدر خانواده فرمان مي برد و از مالکيت بهره نگرفته وخط و قانون مدون نداشت- به خوشي مي زيست. در مرحله دوم، شبانان از کوهها به دره ها آمدند و به کشاورزي پرداختند. خانواده پدر سالاري ناتوان شد. قبيله قدرت يافت و سنتهاي خانواده ها مورد انتقاد و انتخاب قرار گرفتند. در مرحله سوم، قبيله ها به دشتها شتافتند و روستانشيني پيش گرفتند. در مرحله چهارم روستاها متحد گرديدند و دولت را قوام بخشيدند.[30] سخن افلاطون درباره اتحاد قبايل دوري، نخستين بيان روشني است که در مغرب زمين راجع به «معاهده»(compact) عرضه شده است.[31] آن سخن چنين است:
سه پهلوان شاهي، براي سه شهر که تابع حکومتي شاهي بودند، سوگند خوردند که هم فرمانروايان و هم رعايا مطابق قانون مشترک خود فرمانروايي و فرمانبري کنند. فرمانروايان سوگند خوردند که درجريان زمان و با تغيير وضع قوم، حکومت خويش را خود کامه نگردانند. رعايا اعلام داشتند که اگر فرمانروايان به آن شروط رفتار کنند، اينان نيز هيچگاه در آن خطه ها خرابکاري نخواهند کرد و به ديگران اجازه خرابکاري نخواهند داد. مقرر شد که شاهان به شاهان و مردم به آسيب ديده ياري رسانند، و مردم برهمين شيوه، مردم و شاهان را دريابند.»[32]
مراحلي که افلاطون براي تکامل انسان برشمرده است، از مراحلي که اسپنسر(11) و مورگان(12) و بوخر(13) ياد کرده اند، دور نيستند. اعتقاد افلاطون به استقرار خانواده پدري در مرحله اول جامعه با آنکه امروز مردود است، مورد پذيرش کساني چون مين(14) بوده است، وهنوز هم زيمرمان(15)( تسيمرمان) آن را قابل قبول مي داند.[33] و نيز بسياري از مردمشناسان، خانواده پدري را وابسته مرحله شباني شمرده اند.[34] از اين گذشته موضوع خانواده مادري وتقديم آن بر خانواده پدري خود مورد ترديد است.[35] بر روي هم مي توان گفت که آراء افلاطون در رساله نواميس، از نظريه اجتماعي ارسطو وعموم محققان بعدي کاملتر است و پيش از بودن و حتي هيوم و فرگوسن(16) هيچکس آرائي چنان سنجيده نياورده است.[36]
از ديدگاه افلاطون اگر تقسيم کار به طرزي صحيح بين طبقات اجتماعي صورت گيرد، عدالت که مبناي روابط اجتماعي است. برقرار مي شود،[37] پس انسان قادر به تغيير جامعه و برقراري عدالت است. افلاطون در جمهوريت، به طرح مدينه فاضله يا «ناکجا آباد»(utopia) که بر عدالت استوار است ونظام «مردم گرايي»(communism) دارد، مي پردازد.[38] اما چون تحقق اين ناکجاآباد را ميسر نمي بيند، در نواميس، جامعه اي را طرح مي کند که برخلاف ناکجا آباد، مالکيت خصوصي و بستگيهاي خانوادگي را ممنوع نمي داند. اما جامعه مطلوب او بايد مانند شهر- دولتهاي گوناگون، کوچک و کم جمعيت باشد، و از 5040 تن نگذرد. اعتقاد افلاطون به جادوي الفاظ و عددپرستي فيثاغورسي باعث تعيين اين عدد شده است،[39] زيرا در مذهب فيثاغورسي، عدد هفت قدرتهاي غريب دارد، مثلاً:
5040=7×6×5×4×3×2×1
نگرش ارسطو: ارسطو(384-322 پ.م.) شاگرد و مخالف افلاطون بود و قرنها برفرهنگ انساني سايه افگند. آثار او مدت سيصد سال با انجيل رقابت کرد. به زبان رابينسن(17):
بارزترين تفاوت ارسطو و افلاطون در روشهاي ايشان است. برروي هم افلاطون از اصحاب قياس، و ارسطو بيشتر پيرو استقراء[41] بود. پولوک اين تفاوت را بخوبي روشن کرده است:
براستي از تخيل پرشکوه و لطف بيان افلاطون در ما اثري نيست. ولي ما اشخاص و اشياء را بدقت مشاهده و به صورتي نتيجه بخش داوري مي کنيم، و بدين ترتيب پا بر زمينه اي استوار داريم و از پيشرفت خود مطمئنيم. اگر قصد رفتن به جايي معين نداشته باشيد، بالون سواري کاري دلپذير است. اما اگر بخواهيد خودرا به جاي معيني برسانيد، بايد قدم در جاده معمولي و ملال انگيز آن گذاريد. افلاطون مردي است که بربالوني سوار است و از فراز مه وميغ به سرزميني جديد مي نگرد و جاي جاي چيزهايي مي بيند. ارسطو کوچ نشيني است که به سرزمين نو مي رود و جاده اي براي آن مي سازد.[41]
با آنکه ارسطو با نظم ودقت، نظريه هاي خود را مطرح مي کند، نظر او درباره آغاز زندگي اجتماعي به قدر نظريه اجتماعي افلاطون جامع وروشن نيست. مثلا ارسطو درباره منشأ انسان تنها به ذکر اين نکته پرداخته است:« مي توان پنداشت که ساکنان ابتدايي جهان خواه زاده خاک و خواه بازماندگان حادثه اي ويراني زا باشند- از مردم متعارف ابلهي که درميان ما به سر مي برند، بهترنبوده اند. چنين است سنت مربوط به مردم خاکزاد.»[43]
کتاب سياست ارسطو با بحثي درباره منشأ و فايده دولت ( که دراين مقام همان جامعه است) شروع مي شود. براي بقاء انسان برقراري روابطي بين افراد انساني ضرورت مي يابد. از رابطه مردوزن و رابطه خداوندگار و برده خانواده به وجود مي آيد. خانواده مؤسسه اي است که طبيعت براي برآوردن نيازهاي هر روزينه انسان پديد آورده است.[44]
افلاطون از برابري مرد و زن و شرکت زنان در همه کارها دم زد.
ولي ارسطوخواهان خانواده تک همسري(monogamy) است. پدر خانواده فرمانرواي بي چون و چراي خانواده است. خيانت زن يا شوهر، امري خطير و موجب بي بهرگي از امتيازات «شهروندي»(citizenship) است.[45] زنان نبايد در کارهاي اجتماعي شرکت کنند. کار زن خانه داري است.[46] ارسطو برده داري را امري طبيعي و مشروع مي داند: مردم پرخرد بايد کساني را که خردي اندک دارند، به بردگي گيرند.[47] مي نويسد:
...آيا کسي هست که طبيعت او را براي بردگي درنظر گرفته باشد و براي او چنين وضعي متناسب و درست باشد، و آيا هر گونه بردگي عدول از طبيعت است؟ پاسخ گفتن به اين پرسش هم به اعتبار عقل و هم به استناد واقعيت، دشوار نيست. زيرا هم لازم و هم سودمند است که برخي فرمانفرمايي کنند، وبرخي فرمانبري. برخي از دم زادن براي عبوديت، و برخي براي حکومت معين شده اند.[48]
با آنکه اين بي پردگي برخي از خوانندگان نرم دل را تکان مي دهد، ترديدي نيست که ارسطو بمراتب بهتر از بعضي نويسندگان دموکرات بعدي، مخصوصاً نويسندگان سده هيجدهم و پس از آن که از «برابري طبيعي»(natural equality) همه انسانها دم مي زنند- وضعي را که عملاً بر روابط انسانها حاکم است، بيان مي کند.[49]
از پيوند چند خانواده روستا به وجود مي آيد که بهتر از خانواده از عهده رفع حاجتهاي انساني برمي آيد. بر اثر اتحاد چند روستا، اجتماع بزرگتري که از هر جهت قائم به ذات يا خودبسنده است، قوام مي گيرد. اين اجتماع دولت است و براي پرورش طبع اجتماعي انسان، فرصتهاي گوناگوني فراهم مي آورد. انسان به طبع موجودي اجتماعي است،[50] و دولت محصول گرايشهاي اجتماعي انسان است. با آنکه همه جانوران اجتماعي هستند، انسان به برکت استعداد خاص خود- قوه تکلم- به طور اخص اجتماعي است، و بتازگي جامعه شناسان معاصر به پيروي ميد، درصدد برآمده اند که اين اصل را مورد بهره برداري کامل قرار دهند.[51] جامعه براي نمو شخصيت انسان ضرورت دارد. از اين رو جامعه از لحاظ زماني، برفرد مقدم است. کسي که بخواهد جدا از جامعه به سربرد، انسان نيست« يا بهيمه است يا خدا.»[52]
ارسطو در پايان بحث منشأ دولت، به اشاره، ميان دولت و جامعه فرق مي گذارد:
به حکم طبيعت غريزه اي اجتماعي در همه انسانها نهاده شده است. با اين وصف، کسي که اول بارشالوده دولت را بنياد گذاشت، بزرگترين نيکوکار بود. زيرا انسان چون کمال پذيرد، بهترين حيوان است، و چون از قانون وعدالت جدايي گيرد، از همه بدتر است، چه، بيعدالتي مسلحانه از همه چيز خطرناکتر است، و او به هنگام زادن به سلاحهاي خرد وخصالي اخلاقي که مي توانند براي وصول بدترين غايات به کار روند، مجهز است. به اين دليل اگر داراي فضيلت نباشد، نامقدسترين و وحشيترين جانور خواهد بود و شهوه تباره ترين و شکمباره ترين آنها. اما عدالت علقه مردمي است که در دولت به سر مي برند و دادورزي يعني تعيين آنچه دادگرانه است، اصلي است که نظم را در جامعه سياسي برقرار مي سازد.[53]
مي توان از اين سخن چنين نتيجه گرفت که انسان در آغاز اجتماعي نبوده است وبعداً براي تسلط برطبع شرير خود، جامعه را وضع کرده است. ولي چنين نتيجه اي درست نيست. زيرا انسان از ديده ارسطو ذاتاً و اصالتاً اجتماعي است. بنابراين مانند پولوک در تفسير اين سخن مي توان گفت که به نظر ارسطو، جامعه از دولت يا سازمان سياسي جداست. انسان از آغاز به صورتي اجتماعي مي زيسته ولي سازمان سياسي نداشته است.[54]
افلاطون درنواميس منشأ جامعه را با دقت و کمال تشريح کرد و در جمهوريت موضوع تقسيم کار را بتفصيل مورد بحث قرار داد. در اين زمينه ها ارسطو به گرد افلاطون نمي رسد. جائت(18) کاستيهاي ارسطو را برمي شمارد:
روش متعارف تقسيم کل به اجزاء روشي منطقي است و با روش تاريخي منافات دارد. بنابراين روش منطقي: اجزاء کل مورد توجه قرار مي گيرند. ولي عناصري که کل معلول تحول آنهاست، مطمح نظر نيستند، حال آنکه مطابق روش تاريخي: عناصر پيشين، سابقه نهادها وحقايق، پي جويي مي شوند. ارسطو مبادي دولت را نمي جويد، بلکه تنها يک بخش بزرگ يا جنس را به صورت چند بخش کوچک يا نوع که اجزاء سازنده آنند، درمي آورد. همچنين ارسطو درباره طرز حفظ يا انهدام دولت سخن مي گويد. البته نبايد انتظار داشت که ارسطو مانند مردمشناسان کنوني دست به تحليل جامعه ابتدايي زند. مشاهده و تجربه ارسطو محدود به يونان است. ارسطو حتي از وضع مالکيت و جامعه ابتدايي يونان خبر ندارد و از «همسرربايي»(marriage by capture) چيزي نمي داند و بين « درون همسري» و «برون همسري» فرق نمي گذارد.« ترس طبيعي»(horror naturalis) که مانع زناشويي نزديکان با يکديگر است، نزد او اصلي مسلم بود. ظاهراً چنين مي پنداشت که خانواده از آغاز به صورتي ابتدايي وجود داشته است. خانواده ابتدايي، مانند خانواده هاي کوکلوپ ها(19) که هومروس شرح داده است، به وسيله فردي توانا اداره مي شده است. ارسطو با سير جامعه انساني از مرحله خانواده تا مرحله روستا و مرحله دولت، کاري ندارد. با آنکه توکوديدس وافلاطون از چگونگي رسوم بربريان معاصر به چگونگي رسوم باستاني يوناني حکم کردند، ارسطو اين شيوه را پيش نمي گيرد و فقط گاهي بدان اشاره اي مي کند. [55]همچنين ارسطو درنمي يابد که استحکام شديد پيوندهاي خانوادگي يا طبقه اي ممکن است مانع رشد دولت گردد، و تحکيم زندگي شهري نيز مي تواند از وحدت سياسي نواحي بزرگتر جلوگيري کند.[56]
صحت ايراد اخير وقتي بر ما معلوم مي شود که عجز يونانيان را از يکي کردن شهر- دولتهاي خود به ياد آوريم.
همچنين نظر ارسطو دال بر تقدم زماني فرد برجامعه، نادرست است، زيرا اين دو وابسته يکديگرند.[57] گيدينگز مي نويسد:
فرد بر جامعه تقدم ندارد و نه جامعه برفرد. « اشتراک»(community) مردم مقدم بر رقابت نيست، و نه رقابت بر اشتراک. اشتراک و رقابت و نيز جامعه و فرد همواره بر يکديگر کنش و واکنش داشته اند.[58]
بنابراين، چنانکه محققي گفته است، « تفکيک قطعي فرد وجامعه محال است.»[59]
ارسطو در دفتر چهارم سياست، پايه نظريه ارگانيسم اجتماعي را که بعداً مورد بسط کساني چون اسپنسر وشافل(20) و ليلين فلد(21) و ورمز(22) قرار گرفت مي نهد.[60] در مي يابد که جامعه مانند پيکر انسان، کلي است مرکب از اصناف و طبقات مختلف، و نظامي مستقل از اجزاء خود دارد. ولي ارسطو از تفصيل آن نظريه باز مي ماند.[61] ارسطو در دفترهاي هشتم و نهم اخلاق نيکوماخوس براي دولت مبنايي نظري مي يابد و آن« دوستي» است: « گروه جويي ذاتي انسان موجد دوستي است. دوستي مايه رفاه انسان و تحقق جامعه است.»[62]
ارسطو نيز مانند افلاطون به طرح جامعه اي آرماني مي پردازد. جامعه آرماني او مانند ناکجا آباد افلاطون، شهردولت کوچکي است که همه مردم آن يکديگر را مي شناسند. ثبات بر همه شؤن آن حاکم است. با وجودي که ارسطو به مردم گرايي افلاطون مي تازد، دانسته يا ندانسته مردم گرايي را به جامعه آرماني خود کشانيده و مثلا پيشنهاد کرده است که خوراک مردم به طور اشتراکي تهيه و صرف شود.[63] به قول بري(23):
جمهوريت مطلوب ارسطو، مانند جمهوريت افلاطون از مفاهيم ابتکاري بارور نيست، بلکه يک حکومت اشرافي يوناني است که چنگال آن را کنده و به وسيله آموزش و پرورش بدقت آرايش و پيرايشش کرده اند. شور توسعه ندارد و مانند اسپارت مجالي براي رشد آزاد افراد فراهم نمي سازد. اگر شهرهاي يونان را مطابق شهر مطلوب ارسطو مي ساختند، خدمت آنها به تمدن اروپايي هرگز تحقق نمي يافت.[64]
به طور خلاصه، آثار اجتماعي ارسطو هم از حيث عمق خود، و هم از لحاظ تأثيري که در آيندگان نهادند، نظيري در دنياي قديم ندارند، و از اين رو ارسطو تواناترين فيلسوف اجتماعي به شمار مي رود. نظر ارسطو در تبيين منشأ روابط اجتماعي، برنظر افلاطون ترجيح دارد. با روش استقراء به شناخت مسائل اجتماعي پرداخت. به ذات اجتماعي انسان راه برد و تکامل اجتماعي را تبيين کرد و در مانند کردن جامعه به موجود زنده (ارگانيسم اجتماعي) از افلاطون پيشتر رفت. اما ارسطو به خوبي افلاطون زمينه اقتصادي جامعه را نشناخت و به خوبي او تحليل نکرد. جامعه آرماني او نيز همانند مدينه فاضله افلاطون جامعه اي ناقص و ثابت و محدود بود.
پس از ارسطو: فلسفه يوناني پس از ارسطو به شش نظام بخش شد:[65]
2. نظام مشايي يا ارسطويي
3. نظام کلبي
4. نظام سيرنائيک
5. نظام رواقي
6. نظام اپيکوروسي
بسياري از آثار نظامهاي فلسفي يوناني، مخصوصاً دو نظام رواقي و اپيکوروسي از ميان رفته اند، و فقط بخشهايي از آنها در کتابي که ديوگنس لائرسيوس (24) در سده سوم مسيحي براي سرگرمي يک دختر روشنفکر، فراهم آورد، باقي مانده اند. از اين رو آگاهي ما درباره نظامهاي فلسفي پس از ارسطو، يا منبعث از کتاب لائرسيوس و يا ناشي از آثار روميان است که از آن نظامها پيروي کرده اند. ما دراين مقام دو نظام رواقي و اپيکوروسي را مورد بررسي قرار مي دهيم، زيرا نظامهاي آکادمي و مشائي وکلبي و سيرنائيک از لحاظ اجتماعي اهميتي ندارند، از اين گذشته، بيشتر آراء کلبي درنظام رواقي و اکثر افکار نظام سيرنائيک در نظام اپيکوروسي منعکس شده اند.
اين دو نظام نمودار کامل اجتماع عصر خويش هستند. چنانکه گذشت، سقوط شهر- دولتهاي يوناني در برابر مقدونيان و تجربه امپراتوري اسکندر، چنان هرج ومرج به بار آورد که جمعي از مردم را از جامعه و بهبود آن نوميد ساخت و به جهان ميهني وتسليم و رضا کشانيد( رواقيان)، و جمعي را به طرد سنن اجتماعي و برخورداري از حياتي فردي و مادي برانگيخت( اپيکوروسيان).
نظام رواقي: اين نظام در نيمه دوم قرن چهارم پيش از مسيح به وسيله زنون(25) پديد آمد و تاپايان دوره حکومت امپراتوري روم غربي، دوام آورد. از روميان، اپيکتتوس(26) در قرن اول و مارکوس اورليوس(27) در قرن دوم مسيحي آن را به کمال رساندند. پيروان اين نظام مانند ارسطو انسان را جانوري اجتماعي مي شناسند و مي گويند که فرد انسان اگر اجتماعي نباشد، نه خود از زندگي طرفي مي بندد ونه بهره اي به ديگران مي رساند. پس گروه زيستي انسان اهميتي اخلاقي دارد. اينان برخلاف اکثر يونانيان، درباره دولت، نظري تنگ نداشتند و جهان را به دو بخش مجزا- يوناني و بربري - تقسيم نمي کردند. به ديده آنان، همه افراد انساني فرزندان جهان و برادر يکديگرند. جهان مخلوق خداست. انسان از معرفت «الهي«(logos) بهره اي مي برد و به برکت آن به تقليد خدا مي پردازد وجامعه مي سازد. بنابراين، نظام الهي يا قانون طبيعت برهمه چيز حاکم است. هرچه روي مي دهد، مشيت خداست. پس بايد با ديده خدابين به طبيعت و جامعه نگريست و به تسليم و رضا گراييد.
1 .براي اول بار به نظريه قانون طبيعي، يعني نظامي استوار که هم بر طبيعت و هم بر جامعه فرمانفرمايي مي کند، صورتي منظم دادند.
2. اهميت اخلاقي و زندگي اجتماعي انسان را به ميان نهادند.[67]
3. در مقابل بستگيهاي تعصب آميز محلي، برادري همه انسانها يا مفهوم« جهان ميهني» را طرح کردند،[68] و به قول اشتين(28) شالوده حقوق بين المللي گروسيوس (29) را ريختند.[69]
نظام اپيکوروسي: اپيکوروس(30) در قرن چهارم پيش از مسيح با گرايشي مادي به تحليل واقعيت دست زد و عوامل فوق طبيعي را براي تبيين هستي لازم نديد.[70] از اين رو نظام اپيکوروسي در برابر نظام رواقي قرار مي گيرد. اپيکوروس از آميختن نظريه اتمي دموکريتوس(31)(ذيمقراطيس) و نظريه «سيلان»(Flux) هراکليتوس، فلسفه اي که بايد آن را «ماده گرايي تکاملي»(evolutionary materiali sm) ناميد، به وجود آورد. در نظام اپيکوروسي، خدايان و طبيعت در مقابل يکديگر قرار دارند، اما خدايان در امور طبيعت مداخله اي ندارند. بنابراين نظر، دين که طبيعت را وابسته خدايان مي داند و انسان را از خدايان مي ترساند، امري ناروا و زيانبخش است. انسان وابسته طبيعت است وبه حکم ضرورت، در طبيعت دست مي برد و وسايل لازم را اختراع مي کند و به برکت اختراعات خود تکامل مي کند و از توحش به تمدن مي رسد.[71] انسان جوياي سعادت است، و مراد از سعادت خوشي موقت و زودگذر نيست. بنابراين اپيکوريان برخلاف مشهور، حکيماني لذت گراي شمرده نمي شوند.
عدالت طبيعي توافق است درباره آنچه شايسته است و مردم را از آزار کردن و آزار ديدن باز مي دارد. آن جانوراني که نمي توانند چنين موافقتي برقرار سازند و از ارتکاب يا تحمل آزار متقابل جلوگيري کنند، از عدل وظلم برکنارند. مردمي هم که از توافق براي حفظ منافع متقابل خود، روي گردان يا ناتوان باشند، چنانند. عدالت وجودي مستقل ندارد، و معلول ميثاقهاي متقابل است. در مواردي که تعهد متقابل براي ارتکاب يا تحمل آزار متقابل در ميان باشد، عدالت برقرار مي گردد.[73]
اپيکوروس برخلاف افلاطون و ارسطو اعلام داشت که سعادت فرد بر سعادت جامعه مقدم است، و دولت وسيله تأمين سعادت افراد است. اگر از سوفسطاييان چشم پوشيم، اپيکوروس نخستين مدافع جدي فردگرايي است.[74] گيدينگز اين مطلب را چنين خلاصه کرده است:
جهان ميهني به فردگرايي کشيد و همراه آن، آخرين نظر فلسفه يوناني درباره روابط اجتماعي طرح شد. اپيکوروس گرايي، با تأکيد برابتکارفردي و سعادت فردي اعلام داشت که بهترين جامعه آن است که به حداقل، اراده فرد رامقيد کند. از اين اصل چنين نتيجه گرفته شدکه منفعت شخصي افراد وميل هرکس به حفظ خود از آزار، مبناي همه روابط اجتماعي و حقوقي هستند. بنابراين مي بايست منشأ حقيقي جامعه را در ميثاق يا توافق جست، و تعاليم افلاطون و ارسطو را دگرگون ساخت.
اين فرض که جامعه فرد را مي آفريند و نظام مي بخشد، به اين صورت درآمد که افراد براي نيل به مقاصد فردي، جامعه را به جود مي آورند.[75]
اما نظر اپيکوروس که فرد را برجامعه مقدم مي دارد، همانند نظر ارسطو که کل را بر جزء مقدم مي دانست، نارواست، زيرا اين دو مقوله از يکديگر جدايي ندارند. به قول تاد(32): « آيا فرد براي جامعه است يا جامعه براي فرد؟ هيچکدام. آيا فرد بر جامعه مقدم است يا جامعه برفرد؟ باز هم هيچکدام. اين دو مکمل يکديگرند و از يکديگر لاينفک».[76]
پوليبيوس: پوليبيوس (33) آخرين حکيم اجتماعي مهم يونان و اولين معلم« روش شناسي تاريخ» است(historical [methodologg) [77پوليبيوس از 167 تا 151 پ.م که درروم به عنوان گروگان به سر مي برد، تاريخ خود را نوشت. دردفتر ششم اين کتاب، براي تبيين علل برتري نظام حکومتي روم، از منشأ جامعه وحکومت ياد مي کند و مانند افلاطون از طوفاني جهانگير، نام مي برد ومي گويد که انسان پس از اين طوفان به صورت جانوران ديگر به اقتضاي غرايز مي زيست و از قويترين فرد فرمان مي برد. هرگروهي مطابق راه و رسم خود زندگي مي کرد و هر کس را که از آن راه و رسم سرمي پيچيد، کيفر مي داد. هرگاه کسي بر ديگري ستمي مي کرد، ديگران به حکم همدردي، خود را به جاي ستم رسيده مي نهادند و نسبت به ستمگر خشمگين مي شدند و عمل او را ناپسند مي شمردند. به اين ترتيب، اخلاق پديد آمد. چون برخي از رهبران طبيعي گروه اخلاق را رعايت و بزه کاران را مجازات کردند، مردم به تحريک عدالت خواهي و همدردي خود دوستدار آنان شدند و ادامه حکومت آنان را خواستند. به اين شيوه سلطه سنجيده انساني جاي سلطه وحشيانه حيواني را گرفت و زندگي غريزي به صورت زندگي عقلي درآمد.[78]
پوليبيوس براي آنکه اين دور نامبارک ادامه نيابد، پيشنهاد مي کند که عناصر نيکوي سه نظام سلطنتي و نژاده سالاري و مردم سالاري را با هم بياميزند و حکومتي همانند حکومت اسپارت درعصر ليکورگوس و حکومت قديم روم برپا دارند. [80]در حکومت قديم روم حکومت مرکب از شاه و مجلس پيران (سنا) و مجلس مردم( شورا) بود. شاه مظهر سلطنت، پيرامون مظهرنژاده سالاري و مردم مظهر مردم سالاري بودند. بنابراين چنانکه دانينگ(34) دريافته است، طرح پوليبيوس براي حکومت آميخته، نخستين جلوه نظريه « کنترل و نظارت»(checks and balance) حکومتي است که دراعصار بعد به وسيله ماکياولي و مخصوصاً مونتسکيو گسترش يافت.[81]
نکات زيرين از نظريه اجتماعي پوليبيوس برمي آيند:
1. در تبيين حکومت، اظهار داشت که انسانهاي ابتدايي ناآگاهانه به صورت جمعي مي زيستند وحيوان وار از قويترين افراد، فرمان مي بردند. ولي بعداً که آن را مفيد يافتند، آگاهانه درحفظ آن کوشيدند. اين نظر مسلماً برنظريه «ميثاق اجتماعي» که بعداً رواج گرفت، برتري داشت و هيوم نيز دو هزار سال بعد، بدان انديشيد.[82]
2. متوجه شد که قبول و حمايت مردم از اموري که موافق مصالح گروهي آنان بودند، موجد مفاهيم اخلاقي شد. در عصر ما برخي از جامعه شناسان مانند بجات و سامنر(35) چنين نظري دارند.
3. براي اول بار، رسانيد که همدردي مبناي ذهني روابط اجتماعي است. اين نظر با آنکه اکنون مورد ترديد است،[83] از قبول اسپي نوزا و هيوم وآدام اسميت و گيدينگز برخوردار بود.
4. محض حفظ اعتدال حکومت، بايد آن را به وسيله يک سلسله کنترل و نظارت مقيد کرد.[84]
5. تاريخ به وضوح نشان داد که پويشي دوري دارد وشامل ادوار مکرر است. اين نظريه بعداً اهميت بسيار يافت و مورد قبول ابن خلدون و ماکياولي و لوبون(36) و گوم پلو ويچ واشپنگلر(37) و پارتو(38) و سوروکين و ديگران قرار گرفت.[85]
پي نوشت ها :
1. Marsiglio
2. Thomas- Acquinas
3. Seymour
4. Keller
5. Janet
6. Jupiter
7. Aeschylus
8. Pollock
9. Nettleship
10. Barker
11.Spencer
12. Morgan
13. Bucher
14. Maine
15. Zimmerman
16. Ferguson
17. Robinson
18. Jowett
19. Cyclopes
20. Schaffle
21. Lilienfeld
22. Worms
23. Bury
24. Diogenes Laertius: ديوگنس لائر سيوس مورخ نامدار قرن سوم مسيحي و مؤلف کتاب تذکره فلاسفه است ونبايد با ديوجانس حکيم کلبي معاصر اسکندر مقدوني اشتباه شود. آم.
25.Zeno
26. Epictetus
27. Marcus Aurelius
28. Stein
29. Grotius
30. Epicurus
31. Democritus
32. Todd
33. Polypius
34. Dunning
35. Sumner
36. Lebon
37. Spengler
38. Pareto
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}